انسان تنها نشسته بود با غم و اندوهی فراوان همه حیوانات دور او جمع شدند و گفتند: ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم. هر آرزویی داری بگو تا برآورده کنیم . انسان گفت: به من قدرت بینایی عمیق بدهید. کرکس گفت: بینایی من مال تو. انسان گفت: می خواهم نیرومند شوم. پلنگ گفت: مانند من نیرومند خواهی شد. انسان گفت: می خواهم اسرار زمین را بدانم. مار گفت: نشانت خواهم داد. بعد همه حیوانات رفتند و وقتی انسان همه این هدایا را گرفت رفت.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت